[フレーム]
-
rating: +3
Info
نام پرونده: شن و خاکستر
ایدهپردازان:Agent Truth Agent Truth وAgent Daal Agent Daal
نویسنده:Agent Daal Agent Daal
بازنویسی و ویراستاری:Agent Truth Agent Truth
ویرایش و کد نویسی:Agent Truth Agent Truth
rating: +3
بوته ای غلطان، تن خود را به نسیمی میسپرد و بر فراز دریایی از شن های گداخته، تن خشک کویر را در پی جرئه آبی میپیمود. تن کویر، تلالو اغواگر سرابی را به چشمان دال و گیو سرازیر مینمود. هر تپه به هر نسیم، شکل جدیدی مییافت و ردپای آن دو را به خاطرات میسپرد؛ گویا که هر قدم چند صباحی بیش دوام ندارد؛ کوتاه و گذرا، درست همانند زندگانی.
گیو گفت: هرگز گمان نمیکردم کویر به این زیبایی باشد؛ گرچه اولین بارم نیست؛ اما گویی این بار، با چشم دل میبینم.
دال با لبخندی ملیح گفت: هرگاه درمانده شدی بگو، هیچ شتابی نیست؛ در این کویر برهوت باید بهدنبال گوردخمهای بگردیم که تنها هنگامی آن را خواهی یافت که از وجودش آگاه باشی؛ وگرنه حضورش بر دیدگانت پوشیده خواهد بود. بنده نیز بهخوبی از وجودش آگاهم؛ پس نیازی نیست به خودت فشار بیاوری و یادت باشد که مدام آب بنوشی تا گرمای کویر تو را از پای نیندازد.
خورشید بهاری در آسمان کویر، شلاق های شعلهور خود را تابانده و بیرحمانه بر تن این دو جوان مینواخت.
گیو گفت: گفتم که، من قبلاً هم در این نواحی بودهام؛ سالها پیش، درست پس از آنکه مقبرهای در دل شهر سوخته.شهر سوخته نام بقایای دولت شهر باستانی ایران زمین، واقع در شهرستان هامون سیستان است. شهر مزبور در روی آبرفتهای مصب رودخانه هیرمند به دریاچه هامون و زمانی در ساحل آن رودخانه بنا شده بود. به تشخیص بسیاری از محققان، دورهٔ بنای این شهر بزرگ با دوره برنز و تمدن جیرفت همزمان است.
اطلاعات بیشتر... باز شد و پرونده SCP-050-IR ثبت گردید. چندین مرتبه این مناطق را زیر و رو کردهایم؛ اما ورای سنگهای هستی، هیچ ناهنجاری و یا فراهنجاری دیگری نیافتیم؛ تنها مخروبههایی سوخته، مجسمههایی خٌرد شده، ظروف سفالی ترک خورده و ابزارآلاتی فرسوده یافتیم. بارها آن پرونده را خواندهام؛ گزارشات جستجو در این منطقه، به گستردگی گزارشات پرونده مرموز خودت.جهت دسترسی به اطلاعات بیشتر، پروندههای دال را مطالعه کنید.است.
دال با تفکر گفت: از عمق دل ایمان دارم که این بار تفاوت دارد؛ سیرنگ.سیرنگ (سیمرغ) پرندهای شگرف و اسطورهای که جلوههای متفاوت و خارقالعادهای در عرصهٔ افسانه، حماسه، فلسفه، عرفان، پزشکی و بهطور کلی در فضای فرهنگ ایرانیک داشتهاست.
در افسانهها و قصههای ایرانیک، هدهد سلیمان، ۳۰ پرنده را با خود به منطقهای برده و سیرنگ پدید میآید.
اطلاعات بیشتر... مرا بر مسیر اشتباه نمیفرستد؛ در تمام این مدت که بدنبال من بودی، دیگر باید این را خوب بدانی. گرچه عهد بر این است که رهنمون، یک عهدی را بر راه ماجراجویی قرار دهد و از خطرات آگاه سازد؛ اما یک عهدی باید رهرو باشد تا به مقصود رسد.
بر تن داغ کویر اما، بوته ای بازیچه باد بود؛ به آرامی بر روی شن ها خرامید و نظر دال را بهسوی خود جلب کرد. غلطان و رقصان بهروی شنهای سوزان کویر، مانند کودکی بهزیر باران، همراه با حرکاتی موزون خود را به کنار سنگی بزرگ رساند.
در همین لحظه، چشمان دال برقی زد، با دست به آن سنگ اشاره کرد و ادامه داد: شاهد از غیب رسید؛ همان تخته سنگی که به دنبالش بودیم؛ حال باید مسیریابی را آغاز کنیم.
گیو ذوق زده گفت: آفرین بر چشمان تیزبین تو، پس از این ماجراها دیگر به سیرنگ ایمان دارم؛ بگو تا هوشیار شوم، بر روی این سنگ سپید چه میبینی؟ مسیر از کدام طرف است؟
دال نزدیکتر رفت، دستی بر تخته سنگ کشید و با انگشت روی آن مسیری فرضی را به گیو نشان داد. سپس گفت: این علائم را بنگر، طبق نشانههای روی سنگ، به وضوح میبینم که هفتاد و پنج قدم تا مقبره فاصله داریم؛ آنجا مقصد ماست.
گیو با تأمل، دست بر چانهی خود مالید و پرسید: راز این مکان چیست؟ در جنوب کویر شهداد.کویر شهداد با دمای بالای ۷۰ درجه سانتیگراد بهعنوان یکی از گرمترین نقاط جهان شناخته شده است. این کویر در غرب کویر لوت، در ۱۰۰ کیلومتری کرمان و ۴۰ کیلومتری شهر شهداد واقع شده و یکی از مقاصد جذاب بین گردشگران مختلف است.
اطلاعات بیشتر... به دنبال چه میگردیم؟ در این سرزمین پهناور، آخر چرا باید بر چنین جایی قدم بگذاریم که هیچ حیوان و گیاهی در آن زندگی نمیکند؟
دال با لبخندی ملیح گفت: گمان میکنم باید برای پیدا کردن جواب این سوالها کمی صبر کنیم. خودت را آماده کن؛ زیرا زمانی که رسیدیم، باید بیل بزنیم؛ مقبره به خودی خود باز نمیشود.
گیو که ضعف را در اندام خود حس میکرد؛ با درماندگی گفت: میشود ابتدا کمی غذا بخوریم تا انرژی لازم را داشته باشیم؟ کمی هم از آن معجونهای مملو از انرژیت بنوشیم تا دیگر حسابی بشاش شویم. دال به نشان تأیید، سری تکان داد و هر دو به راه افتادند.
سکوت کویر، آن دو را به سکوت واداشته بود و این سکوت مشغول سواری گرفتن از ذهنشان بود. در آن کویر جز خیال، چیز دیگری نمیرویید و این وهم، اگر بر ذهن سوار شود، دیگر راه گریزی نیست.
دال جرئهای آب نوشید و با دست به گیو اشارهای کرد که او نیز بنوشد و سپس ادامه داد: وقتی به دنبال تکمیل اطلاعات مربوط به پروندهی SCP-050-IR بودید دیگر خاک چه مکانهایی را به توبره کشیدید؟
گیو با پیشانی در همرفته و پر از چروک پاسخ داد: خاطرم هست که در مرکز بایگانی دپارتمان مشاهیر، لابهلای پروندهها خوانده بودم، که تقریبا به هر منبعی رجوع کرده بودند. هر مکانی را که نشانی از این ماجرا در خود داشت؛ زیر و رو کرده بودند؛ اما هیچ اطلاعاتی نیافته بودند. حتی نمیشد بطور حتم بیان نمود که کدام یک از سنگهای هستی را کجا میتوان یافت. به جرأت میتوان گفت، گنگ ترین پروندهای بود که در اختیار داشتیم.
دال با لبخندی ملیح گفت: به چشم دل بنگر که تکبر چه میکند؛ نکته سنجی را باید از آموزگاری نکتهبین، چون سیرنگ آموخت. این بنبستها، زادهی تکبر اهالی بنیاد شماست. تمام امضاهایی که در ماموریتهای اخیر برایت برجای میگذاشتم؛ همگی مربوط به سنگهای هستی بودند؛ اما تو در فکر گرفتار کردن من بودی و هیچ ندیدی. یافتن این سنگها و سنگ نوشتههای مربوط به آنها بود که مرا از این شهر به شهر دیگری میکشاند.
راه رفتن بر روی شن، همواره بر روح و جان آنها تازیانه مینواخت و خیالشان را به سراب می آزرد. دال پیش میرفت و گیو قدم بر جای پای دال مینهاد؛ بار سنگینی تجهیزات بر دوش آن دو زخم میزد. ناگهان دال ایستاد، به یک سنگچین اشاره کرد و گفت: دیگر رسیدیم؛ همینجاست؛ بهتر است که فرصت را غنیمت شمریم؛ وسایل را آماده کن که وقت تنگ است.
گیو که چند قدمی عقب مانده بود خود را به دال رساند و گفت: میدانی به چه میاندیشیدم؟ چند سالی در آن اتاقک نمور بر روی پروندههای مختلف تحقیق میکردم و تنها چیزی که مرا با دل و جان، از پشت میز به طبیعت کشاند؛ افتخار آشنایی با تو بود. هزاران مرتبه بابت اینکه مرا به این سفر آوردی تو را سپاس میگویم؛ دیگر داشتم دیوانه میشدم. گرچه لازم به ذکر نیست؛ اما بزرگوار، باید به عرضت برسانم که بنده اهل بیل زدن نیستم. دستانم به نرمی پنبه تازه چیده شده میماند؛ من کجا و بیل زدن کجا…
دال به نشان تأسف، سری تکان داد و در دل گفت؛ گیو با تمام خوبیهایی که دارد هنوز یکرنگ نیست. به یاد سخنان سیرنگ افتاد، یادش آمد که سیرنگ همیشه بیان میکرد که ذات هیچ کس یکدست نیست. تفکری کرد و تلخندی را بر صورت خود جاری نمود و بیل را بر خاک نرم کویر انداخت. بر زانو نشست و تمامی سنگهای چیده شده را به کناری پرت کرد.
باد در کویر، همچو آتشی که تن خشک خرده چوبها را درمینوردد؛ به آرامی چهره کویر را دچار تغییر میکرد و صورت شن در دستان باد، بازیچه بود. گیو برای تغییر اتمسفر سنگین محیط پرسید: میدانی که این مقبره متعلق به کیست؟ دال در حالی که مشغول بیل زدن بود پاسخ داد: آنگونه که سیرنگ گفته بود؛ این مقبره باید متعلق به یک پَهلَوان.پَهلَوان واژهای پارسی است که در آسیای باختری برای نامیدن برخی ورزشکاران حرفهای به کار میرود.
پَهلَوان ترکیبیاست از (پَهلَو) + (ـان) و آن را منسوب به پَهلَو، سرزمین و مردم آن دیار دانستهاند که مردمانش به توانایی و دلیری شهرت داشتند. سنتهای ایشان هم که آمیزهای از سلحشوری و جوانمردی بوده است؛ نزد ایرانیان به سنت پَهلَوانی مشهور گشت و بر زندگی و حماسههای ایرانیان تأثیر بسیاری گذاشت.
اطلاعات بیشتر... عصر برنزی.عصر برنز یا عصر مفرغ، دورهای در تاریخ پیشرفت بشری است که در روند آن، انسانها بیشتر به فلزکاری دست زدند و از شیوههایی برای گداختن مس و قلع و فرایند آلیاژسازی آن و قالبریزی برنز بهره بردند. عصر برنز بخشی از تقسیمبندی سهگانه اعصار است که در سال ۱۸۳۶ توسط کریستین یورگنسن تومسن برای طبقهبندی و مطالعه جوامع باستانی و تاریخ پیشنهاد شد. دو دوره پیش و پس از این دوره در سامانه یادشده، عصر سنگ و عصر آهن میباشند.
اطلاعات بیشتر... باشد، باید بدانی که در گذشته، این حوالی کویر نبوده؛ بلکه در این منطقه تمدنی سرسبز و غنی وجود داشته. بنابر رهنمونهای سیرنگ، ایمان دارم که این سرزمین از تمامی خطههای سرزمینهای ایرانیک.مردمان ایرانیک (ایرانیتبار) گروهی قومی از تبار اقوام ایرانیزبان هستند که به یکی از زبانهای ایرانی گویش میکنند. این گروه قومی در سراسر فلات ایران، از هندوکش تا آناتولی مرکزی و از آسیای میانه تا دریای پارس، منطقهای که ایران بزرگ یا ایرانزمین نامیده میشود، پراکنده شدهاند.
اطلاعات بیشتر... سرسبزتر بوده. حتی میتوان گفت از سرسبزترین نقاط این کرهی خاکی هم سرسبزتر بوده است...
گیو که دهانش مدام میجنبید، لقمه نانی را که در دهان داشت، بلعید و در ادامه با تعجب پرسید: این مطالب را از کجا میآوری؟ مگر میشود این کویر برهوت روزی سرسبز بوده باشد؟
دال که از به تنهایی بیل زدن کمی درمانده شده و به نفس نفس افتاده بود؛ پاسخ داد: وقتی سیرنگ از این تمدن سخن میگفت؛ همواره به سرسبزترین باغها و گلستانها
اشاره میکرد که توسط بهترین پَهلَوانان گرد آوری میشد.
کویر سخاوت را بر آن دو ارزانی کرد؛ همچو مرواریدی که به وقت مهربانی دریا بر صیاد، از دل صدف برون شود. در این لحظه صدای برخورد نوک بیل به چیزی سفالین و توخالی طنین انداز شد. دال با اشتیاق فرآوان فریاد برآورد: مژده بده که به تابوت رسیدیم!
دال درون چاله زانو زد و با دستهای تاول زدهاش، خاکهای باقیمانده را برون ریخت و با لبهی بیل درب تابوت را باز کرد. دال از چاله برون آمد و به گوشهای رفت و در مدح سیرنگ، زیر لب سخنها راند. پس از لختی بازگشت و گفت: بیا و به چشم دل بنگر، حال معنای سخنان سیرنگ را خوب میدانم؛ میگفت
که مقبره یک راهنما در دل خود دارد که پاسخ سوالات ماست؛ حال خوب میدانم که این راهنما از چه جنسی است. مجسمهای از جنس سیاه یشم .سرپانتین (Serpantine) با فرمول شیمیایی Mg, Fe)3Si2O5(OH)4) این کانی را میتوان به فراوانی در: آلمان، سوئیس، اتریش، نروژ، بریتانیا( انگلیس)، چکواسلواکی، آمریکا، ایران و زیمبابوه یافت.
اطلاعات بیشتر... که منقوش به سنگ نوشتهای باستانی، به زبانی فراموش شده است. به خاطر دارم که این زبان را چندین سال پیش، از کیمیاگری مسن آموختم. هوشنگخان عهدی همیشه میگفت: (این زبان روزی به کار میآید که انتظارش را نداری). کسی چه میداند، شاید وقت آن رسیده باشد. بگذار تا ترجمهاش کنم؛ باید در ابتدا آیینی باستانی را جاری کنم تا حرمت آن حفظ شود.
دال مجسمه را از مقبره خارج کرد، آن را در آغوش کشید و چندین قدم را به سوی دل کویر طی کرد؛ آرام زانو زد، آن را بر زمین نهاد و مشغول آیین خود شد. پس از انجام آیین، شروع به خواندن سنگ نوشتهی روی مجسمه کرد و در همان لحظه، مجسمه شروع به لرزیدن کرد.
گیو با ترسی توام با تعجب گفت: دال… بنگر، مجسمه تکان میخورد!
دال که اشک از چشمانش جاری شده بود و به آسمان مینگریست؛ با سر اشارهای کرد که میدانم.
مجسمه همراه با لرزشی خفیف، صداهایی نامفهوم برون داد اما پس از ۴۷ ثانیه به زبان پارسی شروع به سخن گفتن نمود:
سپاس میگوییم پادشاهی آراتانیان را، بزرگترین و قدرتمندترین پادشاهیای که کائنات به چشم خود دیده است، سرزمینی که عدل و داد و مهربانی در آن سرآمد تمام امور بود، من به دستور شاهدخت باران، دردانهی پهلوانان، از گل مخصوص ریمیاگران*(شرح ریمیاگری ویکیپدیا) شهر آسطر زاده شدهام تا توسط چهار گیومرد به هر سوی سرزمین آراتا روان شوم و همه چیز را ثبت کرده و راوی تاریخ آراتانیان تا رستاخیز تاریخ باشم، آیندگان بدانند که پادشاهی آراتا*(لینک ویکیپدیا) دو شهر بود، آسطر در خاور و پهلو در باختر.
آسطر به پادشاهی اساطیر ، سرزمینی قدرتمند ، سرسبز ، بی نیاز و پهناور بود که بزرگانی چون سیرنگ* ، همای* ، گوپت *، مرتی خوار*(لینک ویکیپدیا برای همه) و دیگر اساطیر این سرزمین را سرپرستی مینمودند. آسطر در نیمروز* دریای کانسو* استوار بود.
پهلو به پادشاهی پهلوانان، سرزمینی مملو از صنعتگران و بزرگان دانش بود که پیشتاز در تمامی دانش های جهان بودند و بزرگانی چون کیومرث ، دیاکو ، لندهور ، کوروش و دیگران فر ایزدی*(ویکیپدیا) را برای این سرزمین به ارمغان میآورند. پهلو در اپاختر* سیه کوه استوار بود.
بر همگان رسم بود تا نام بزرگان اساطیر و پهلوانان را بر فرزندان این سرزمین بنهند تا از دانش و توان آنها بهرمند گردند.
خیر و نیکی به پدر و مادر، ستون زندگانی و راه سعادتمندی بود، هر گیومرد* و گیوزنی* که این دستور را به انجام میرساند، همای بر او سعادت میفرستاد.
مردمان آراتا سرسبزترین سرزمین جهان را داشتند، باغهایی همیشه بهار و پرثمر که زبانزد تمام پادشاهیها بود. توانگرترین مردم جهان در این سرزمین بودند، بینیازی مردم این پادشاهی در سرشت این سرزمین بود و تمامی توانگری آنها به دانش و گهر آزمند بود، دانشی که توانایی هر کاری را به آنها میبخشید و دیگر نشان آنها گهر بود، گهرهایی که بر پوشیدنیها و ابزار و سلاح و سلیح میبستند تا به دانش افسان، جوهر وجود بخشد. دانش افسان، بدون گهر به کار نمینشست. گهر ها همگی از دل سرزمین آراتا برون میآمد و دانش آنها شامل پنج جهان بود.
سیمیا* و لیمیا* و ریمیا* و هیمیا* و کیمیا* که این دانش ها در دست بزرگان این پادشاهی بود.
سیمیاگران آراتانی خالق دانش افسان* ( افسونگری و افسانگری بخشی از علم سیمیاگری بود) بودند، هر افسانی که افسون* میکردند در لحظه بر گهری نقش میبست.
همواره گیوزنانی به سفالگری مشغول بودند تا گهری بر سفال نهاده و بر اثر این گوهر نهانی ، در همان لحظه این افسانها بر سفالها افسون گردد. اسطوره ی < سیمیاگران همای و پهلوان آنها لندهور نام داشت.
آراتانیان را دانش فرماندهی بر آب و خاک بود، ریمیاگران با گهرهای فراوان، آب و خاک این سرزمین را بارور کرده و با دانش افسان بر آنها دستور رویش میدادند، پس هرآنچه از دل خاک بر میآمد به دستور ریمیاگران بود و بس، باروری کشتزارهای این سرزمین در تمامی جهان بیهمتا بود. و این از وجود گول*(لینک به گولم) هایی بود که ریمیاگران از درآمیختن آب و خاک این سرزمین میآفریدند. اسطورهی ریمیاگران گوپت و پهلوان آنها دیاکو نام داشت.
شاهان آراتانی چون بر تخت مینشستند عدل و داد را پیشه کرده و جز نیکی بر مردمان خود روا نمیداشتند. اما با دیوان.*(اشاره به تمدن دیواها) و دشمنان تندی < پیشه گرفته و سختترین مجازات را بر آنها روا میداشتند. بهترین مردمان جهان را مردم سرزمین خود دانسته و همهی نیکیها ارزانی مردمان این سرزمین بود.
سپاه آراتا متشکل از یگان یلان و یگان گیوان بود. یگان یلان، یگانی کلان از پرندگان ، درندگان ، جهندگان و خونخوارانی به بزرگی کوهستان که همگی گهری بر پیشانی داشتند که این دانش ازآن لیمیاگران بود. یگان گیوان متشکل از اساطیر توانا و پهلوانان جنگجو بود. هیچ دشمنی تاب ایستادگی در برابر سپاه آراتا را نداشت بجز دیوان فرومایه که بهره ای از فر نداشتند و نفرین چرخ گردان بر آنها روا بود و کشتزارهای آنها آلوده به ننگ آهرمن بود.
هیچ مروتی بر دشمنان روا نبود، دشمنان را سرنوشتی بود که همیشه سنگ بمانند و همانگونه فرسوده شده تا توسط آب و خاک به مرور نابود گردند. هرکجا که دشمنی بود سنگ شدن بر آنها روا بود. این سرنوشت توسط لیمیاگران با دانش افسان به انجام میرسید. یادگاری از دشمنان برای اندرز دیگران. اسطوره لیمیاگران مرتی خوار و پهلوانان آنها کوروش نام داشت.
دیگر آنکه هیمیاگران آراتانی را دانشی بود که بخشی از این دانش بر به کارگیری از دیوان تسلط داشت و باقی آن بر همگان پنهان گشته بود، این دانش را ممنوعه دانسته و ازآن بزرگانی بود که نگاهبانی پادشاهی را بر عهده داشتند. اسطوره و پهلوان هیمیاگران بر همگان پنهان بوده و هیچکس از آن باخبر نبود.
و دیگر دانش بزرگان پادشاهی که گسترده ترین آنها بود نزد کیمیاگران بود، دانشی که سلامت و صنعت و خوراک و پوشاک و مکر و عشق و جاودانگی را به ارمغان میآورد که همه از بهر سنگ های کیمیاگران بود. اسطوره کیمیاگران سیرنگ و پهلوان آنها کیومرث نام داشت.
آراتانیان را دوست و دشمن بسیار بود، مخانیان* نزدیکترین هم پیمان قدرتمند آراتانیان بودند که با هم داد و ستد داشتند. ابزار ، سلاح و اندام فولادین* ستانده و پوشیدنی منقوش ، ظروف منقوش و گهر منقوش به آنها میدادند. اندام فولادین را از مخانیان میگرفتند و گهرهایی که سیمیاگران افسون کرده بودند بر آنها نهاده تا توان این اندامها مزید گردیده و پرتوان گردند. چون گهرهای سیمیاگران بر چشم فولادین نقش میبست توان دیدن تفکرات دیگران را برایش به ارمغان میآورد و چون این گهرها بر دست فولادین نقش میبست توان ساخت فرابزارها را به آن میبخشید و چون گهرهای سیمیاگران بر زبان فولادی نقش میبست توان سخن گفتن با تمامی کائنات را برایش به ارمغان میآورد. این اندامها بسیار بود و توان مردمی که اندام فولادین مزین به گهر افسون داشتند بسیار.
این افسان ها بر ابزار و سلاح و سلیح نیز نقش میبست، زمانی که سلاح و ابزاری با افسان سیمیاگران و گهرهای این سرزمین به بالا برمیشد، تنها زمانی به کار میافتاد که افسون آن خوانده میشد و اگر فردی از این افسون استفاده نمیکرد، این ابزار و سلاح کارگر نمیافتاد. پس این افسانها بر تمامی استفادهکنندگان آموخته میشد.
نظارهگر آن بودم که از روزی که من زاده شدم تا هفتصد گردش خورشید بدین سان گذشت، تا زمانیکه این دانش آراتانیان را به مردمی یکتا مبدل ساخت و غرور و خودخواهی و خودپسندی را برای مردم این سرزمین به ارمغان آورد.
روزی سنگی بزرگ ز آسمان بر سیه کوه فرو اوفتاد، گویی که زمین هشت گشت و آسمان شش، سپس ابری سیه بر آسمان نشست و شب آمد به روز. اساطیر و پهلوانان پیش از آمدنش از آن سخن گفته و همگی از آن به نکویی یاد میکردند و آن را نشانی از فر ایزدی میدانستند. پس از فرونشتن ابر سیه، برای دستیابی به تمام توان این سنگ آسمانی، کیمیاگران را بر این کار گماشتند. بزرگان کیمیاگر پس از هفده ماه، پنجاه صندوقچه پر از سنگهایی ارجمند و پرتوان به ارمغان آوردند. پهلوانان و اساطیر سخن میراندند که دیگر قدرتی در این جهان توان مقابله با این پادشاهی را ندارد. مشاهده کردم که پهلوانان آن زمان دانش استفاده از این گنجینه را نداشتند و غرورشان اجازه ی بیان این حقیقت را نمیداد، اما در خلوت خود در پی چاره جویی بودند. غرور مردمان این سرزمین باعث گردید، چشم خود را بر نبردی که دشمنی فراتر از توان همگان بر آنها روا داشت ببندند.
اولین نبرد نهان*، زمانی رخ داد که دیوان بر سرزمین آراتانیان تاختند، نبردی بس گسترده و دهشتناک، آنگونه که دیدم هر دو سو را به سمت ویرانی کشاند و برای هر دو سوی این نبرد، خسران گسترده ای به ارمغان آورد.
پهلو، پیشگام نبرد بود و آسطر به یاری میپرداخت، هم پیمانان نیز به یاری پهلو آمدند. سپاه زرین مخانیان از سوی ایرام* بر دیوان همی راندند و مخ* های فولادین پیشگام سپاه بودند و در کنار گولان و یلان و گیوان در نبرد به یاری هم پرداختند.
به هر کجا که روان میشدم، دود و آتش از هر سو بر این سرزمین روانه بود، لشگر یلان و گیوان گرچه پرتوان بودند ولی شمار دیوان کثرت داشت و هیچ مروتی بر آراتانیان نداشته و در نبرد حیله و مکر بسیار میکردند، دیوان همی تاخته و آراتانیان همی رانده و این نبرد برای سالیان سال به درازا کشید.
میدیدم که به مرور باغها و کشتزارها دیگر با دانش آراتانیان سازگار نبود و خوراک رو به زوال بود، بر اثر این نبرد گسترده، گهرهای سیه کوه نابود گردیده و سیه کوه رو به فروپاشی بود و توان آراتانیان رو به تباهی بود. از مکر دیوان، کشتزارها و باغ های پهلو، اهریمنی شده و درختان و گیاهان به ستیز با آراتانیان میپرداختند، پس ریمیاگران سوار بر گولها به کشتزارها و باغ ها حمله کرده و جز برای خوراک، تمامی سرسبزی ها را نابود کردند.
این نبرد آنقدر به درازا کشید که دیگر یادی بجز نبرد در یاد کسی نماند، آنچنان اندوه بر دلهای آراتانیان نشست که هیچکس توان خندیدن نداشت. گرچه هیچ یک بصورت کامل نابود نشدند ولی هردو سوی نبرد به شدت توان خود را از دست داده و رو به ویرانی بودند.
به یاد دارم روزی مخانیان که همپیمان آراتانیان بودند، در پی ایرام پیغامها فرستادند، زیرا از ایرام هیچ یاری نمیآمد، اما هرچه در پی ایرام دویدند هیچ نیافتند.
آمدن او، او که نامی ندارد*، زمان مرگ آراتانیان بود، بیپروا به نبرد پنهان و آشکار، قدم زنان بر شهر پهلو وارد شد، به تالار پهلوانان رفت، بر زمین نشست و تکه سنگی را برداشت و درون خاک فرو کرد، در این لحظه تمام شهر پهلو با قصر و باغ و کشتزار و تالار و همه چیز در یک لحظه شن گشت و بجز کیومرث هیچ کس دیگری در آن شهر نماند. جز گوردخمهها، سازهی دیگری باقی نماند و همچنین پوشیدنی و تاج کیومرث نیز، شن گشت و آنگاه او برخواست و رفت.
کیومرث عریان و پریشان تا شهر آسطر دوید. دیدم که بدون هیچ درنگی بر تالار اساطیر وارد شد و آنچه دیده بود برای اساطیر بازگو نمود، اما هیچکس حرفش را باور نکرد، غرور چشمان اساطیر را کور کرده بود، تنها سیرنگ حرف کیومرث را باور کرد و به توصیهی او تصمیم به ترک شهر آسطر گرفت و هم آن دم از شهر گریختند. پس از گریختن سیرنگ و کیومرث، چندین تن از اساطیر نیز از شهر گریختند.
بیاد دارم او به شهر آسطر وارد شد و دید اساطیر برای نبرد با او صف آرایی نمودند، انگشت خود را به سمت اساطیر گرفت و در دم تمام شهر آسطر و هرآنچه در آن بود شروع به سوختن نمود، هرآنچه میتوانست بسوزد بسوخت و این سوختن شش ماه تمام به درازا انجامید.
سه ماه نخست، همه چیز شعله ور بود ولی هیچ چیز زبونی نداشت، ماه چهارم هنگامه ی فروریختن اساطیر بود، ماه پنجم سازه ها رو به ویرانی بوده و در ماه ششم شعلهها فروکش کردند.
در این بین تعدادی از اساطیر که ضعیف تر بودند خود را با افسانهای مختلف سنگ نموده تا بتوانند از این رنج بی پایان رهایی یابند بلکه شاید اساطیری که گریختند بازگشته و آنها را رها سازند و به تدریج دیگر اساطیر نیز به این خود سنگ سازی پیوستند، گوپت و همای و مورتی خوار آخرین آنها بودند که خود سنگسازی نمودند و در انتهای ماه سوم همگی اساطیر زنده زنده شعله ور بوده و خود را سنگ کرده بودند، پس از آن شروع به خرد شدن نمودند و از اساطیر سنگی و سوخته، خرده سنگهای زندهای باقی میماند. پس از فروکش کردن شعلهها دیگر راه بازگشتی وجود نداشت. این سرنوشت خودسنگسازی هنگامی که با خرد شدن درآمیخته شد هیچ راه بازگشتی نداشت و فرسودگی بی پایان سرنوشت آنها بود.
این شعلهها تا فرسنگها همه چیز را دربر گرفت، هیچ چیز جز خاکستر، اندک پیکرهای سیه و خرده سنگهای گداخته باقی نماند. دریای کانسو* در این شش ماه رو به جوشیدن نهاد و پس از فروکش کردن شعلهها جز آبگیری کوچک و سنگوارههای جنبنده ، چیزی از آن باقی نماند.
این سرنوشت آراتانیانی بود که در این سرزمین روزگار میگذرانند و بر این باور بودند که بر جهانیان برتری داشتند.
بیاد دارم از آن سرزمین همیشه سبز، چیزی جز ویرانه ها و شن و خاکستر باقی نماند. سالها از پی یکدیگر میگذشت و هیچکس بر این خاک گذر نکرد تا آنکه روزی کیومرث سوار بر سیرنگ بر این ویرانهها قدم گذارد. بیمهابا به سراغ من آمد، مرا سخت در آغوش کشید و با خود به مقبره های شهر پهلو برد و مرا اینجا دفن نمود و با من عهد کرد که به نبرد دیوان خواهد رفت تا کین این ویرانی را بستاند. پس از سالها نبرد، کیومرث نیز جانش را بر ره این نبرد گذاشت و در آغوش من به خاک سپرده شد.))
مجسمه به یکباره خاموش شد و دیگر از آن صدایی نیامد. از چشمان دال و گیو چشمهای روان بود و اکنون لرزه بر اندام آنها مشهود. دال بوسهای بر مجسمه زد و با احتیاط آن را به آغوش تابوت مقبره کیومرث بازگرداند، سپس نزد گیو بازگشت و گیو را در آغوش کشید.
گیو در گوش دال زمزمه کرد: عجیب ترین داستانی که در طول عمرم شنیدم، چه سرنوشت عجیبی، این مجسمه باید درون تالار مرکزی دپارتمان مشاهیر جای گیرد تا بروی این سخنان بصورت ویژه تحقیقات شود
دال نخست گیو را سخت در آغوش کشید و آنگاه از وی جدا شد و به سوی دریاچه هامون قدم زنان از گیو جدا شد و گفت : اگر این اطلاعات بدست بنیاد برسد، تمام خاک و سنگ این سرزمین را به توبره میکند تا هرچه هست را بدست بیاورد و بلایی که سر مخانیان و دیواها و بقیه آمد، بر سر این تمدن نیز خواهد آمد…
گیو توی حرفش پرید و گفت: یعنی از این سفر و این همه ماجرا چیزی به بنیاد نباید بگویم؟ با یادزدا هم این خاطرات از ذهنم پاک نخواهد شد.
دال در حالی که بساط آیین را برپا میکرد ادامه داد: احساس میکنم بهترین پاسخ به این سوال اینگونه است که باید یک بنبست برای بنیاد بسازی، من نیز وظیفه دارم میراث این تاریخ را از زیر آوار بیرون آورم. در این میان بنیاد نباید بویی ببرد، میدانی چه علم و هنری زیر این خاک مدفون است؟ از علومی که مجسمه سخن گفت سیرنگ فقط کیمیاگری را دارد و فقط همین یک علم را به عهدیان آموزش داده است، حال فرض کن تمامی این علوم به دست ما برسد، میتوانیم به بهترین نحو بر این سرزمین خدمت کنیم. سیرنگ برای همین تورا انتخاب کرده است، باید کمکمان کنی تا بدون اینکه بنیاد مطلع شود تمامی این کتیبهها را بیرون بیاوریم و به کشف راز بپردازیم، باید علوم باستانی را زنده کنیم...
دال که بساط آیین را آماده نموده بود با اشاره دست از گیو رخصتی گرفت و مشغول آیین شد.
گیو با اشارتی پاسخ داد و به سمت مخالف روانه شد، پس از یازده قدم روی شن های داغ کویر دراز کشید و صورتش را از اشک پاک نمود و در دل گفت : چرا باید از پاداش این کشف بزرگ بگذرم؟ گرچه با دال همدل شدهام اما پاداش این کشف بسیار شیرین است. از طرفی از دل با دال همراهم، چیزی از عمق وجودم میگوید که باید به دال اعتماد کنم، اما نمیدانم چگونه. پس با خود قراری گذاشت، یک سکهی وکیلی از جیب خود بیرون آورد و به بالا پرتاب کرد، صدای جیلینگ سکه در هوا طنین انداز شد. آری، شیر آمد و دیگر مطمئن شد که باید با دال همراه شود…
این مقاله را با مشخصات زیر ارجاع دهید:
"شن و خاکستر" نوشته شده توسط Agent Daal و Agent Truth در SCP-INT.
منبع: https://scp-int.wikidot.com/unofficial:ir:sand-and-ash.
منتشر شده تحت پروانه نشر: CC-BY-SA 3.0.