[フレーム]
-
rating: +2
چند وقتی بود ازش خبر نداشتم، بهخاطر فرار از دست قانون با وکیلش گاوبندی کرده بود که خودشو بزنه به دیوونگی. خیلیا اینجوری از زندان فرار میکردن، ولی خب، این کثافت دیگه خیلی اونو جدی گرفته بود. حتی خانواده و دوستاش هم دیگه باورشون شده بود که سیاوش دیوونه شده. رفتم برای ملاقات. دوتا پاکت سیگار و یک کیلو موز گرفتم. میدونستم چقدر عاشق موز بود.
توی سالن انتظار نشسته بودم که دیدم یه دیوونه پشت کابین نشسته، یه اتاقک که به دو قسمت تقسیمش کرده بودن و وسطش یه دیوار کاذب بود و یه دریچه کوچیک که به زور میشد یه بشقاب میوه از داخلش رد کرد. دیوونهای که اون پشت نشسته بود، یهو دستشو آورد بیرون دریچه و به علامت دست دادن نگه داشت و به من زل زد و گفت سلام رفیق، دست بده. با خودم گفتم اینم شاید از دست قانون فرار کرده و آدم سالمی باشه که دلش تنگه و میخواد ارتباط برقرار کنه، دستمو بردم جلو. یهو دستمو محکم گرفت و کشید تو. لعنتی زورش خیلی زیاد بود و منو تا جایی کشید که کتفم خورد به دریچه. بعد، داد زد و دوستاش اومدن کمکش. تا به خودم جنبیدم، دیدم پنجنفری دستمو گرفتن و داد میزنن: «تبر رو بیاااار، لعنتی! اون تبر کوفتی رو بیاااار!»
از ترس داشتم سکته میکردم. جوری داد میزد و تبر میخواست که داشت روح از بدنم خارج میشد. از طرفی هرچی زور میزدم، دستمو ول نمیکردن. دستاشون مثل بتن محکم بود. یهو دیدم یکی از دور داره میآد؛ با یه تبر کاغذی. یهکم خیالم راحت شد. تبرشون توی هوا داشت مثل پرچم بالبال میزد و اونی که تبر دستش بود داشت با خشم میاومد سمت بقیه. یهو دستمو شل کردم که بزنن. تو دلم گفتم دیوونهها رو باش! تبر کاغذی که کاری نمیکنه. یهو مرد تبربهدست داد زد و تبر کاغذی رو کوبید روی بازوم. دستم قطع شد و خون فواره زد به همهج. اونا پرت شدن به عقب و منم پرت شدم به عقب. هنوز توی شوک بودم که چرا تبر کاغذی باید دست رو قطع کنه که دیدم دستم از وسط بازو قطع شده و داره خون میزنه بیرون. دیگه هیچی نفهمیدم و بیهوش شدم…