گوهر و فولاد

[フレーム]

سردار سپاه که درمانده گشته بود و راه چاره‌ای نمی‌یافت، پیک خود را بسوی کاخ پادشاهی شهر پهلو روانه کرد. پیک مفلوک می‌بایست از میان موجوداتی از سپاه آراتانیان و مخانیان که به نبردی خونین با یکدیگر بر سر ورود به آینه می‌پرداختند، عبور می‌کرد. چاره‌ای اندیشید و ارابه‌ای برداشت و سپه را دور زد. بوی دود و خون تمام سرزمین را پر کرده بود و جوی خون بر زمین روان‌ گشته بود. بی‌درنگ صحنه‌ی نبرد را پشت سر بگذاشت و از میان باغها بگذشت و راه خود را به سوی کاخ پادشاهی شهر پهلو ادامه داد. چون به دروازه ورودی کاخ رسید به پشت سر نگریست.
سپاهی را دید سراسر همه آشفته و زار که در راه نابودی خویش، مشتاقانه به نبردی درونی با یکدیگر می‌پرداختند. هرگز مقرر نبود اینگونه شود، به یاد آورد که سخنان چاره‌اندیشان بر این راه بود که چون بر آینه افسون شود، از درون آن دروازه‌ایی به سرزمین دیوان گشوده خواهد شد. مقرر بود تا سپاهی متشکل از ارتش فولادین و سپاه آراتانیان، از آینه‌ عبور کرده و به تسخیر سرزمین دیوان بپردازند. چون کثرت سپاه دیوان بر سپاه آراتانیان و مخانیان برتری داشت، سالها برای این نبرد اندیشه‌ها کرده بودند تا این آینه را با کمک دانش یکدیگر ساخته بودند. اما صد افسوس که این افسان، آهرمنی گشت و آینه‌ را نفرینی نمود تا هر موجودی را که وارد آن شود به یک سرزمین ناشناخته رهسپار کند و دیگری را به مقصدی دگر. همواره مقصدی که در پشت آینه‌ هویدا میگردید تغییر میکرد و این بدترین سرنوشت برای این سپاه بود.
تا سه شبانه روز، جز خون و آتش و خاک چیزی از آن صحنه‌ی نبرد هویدا نبود و پس از آن نیز، هیچ موجودی، دلیری گذر از آن صحنه را نداشت. گویی کل آن صحنه نفرین شده بود و هیچکس را توان یاری به آنها نبود. فر پادشاهی از آن صحنه رخت بست و به دستور نگاهبانان تا فرسنگ‌ها، تمام موجودات از صحنه‌ی حضور آینه‌ی آهرمنی دور می‌شدند.
در شب هفتم اما در تالار بزرگ کاخ پادشاهی مجلسی برپا بود. همهمه‌ی مخوفی تالار پادشاهی را پر کرده بود، پادشاه برخواست و به یکباره سکوتی مرگبار تمام تالار را فراگرفت. تلالو نور شمع‌ها بروی مجسمه‌ها و ستون‌های اطراف تالار، درخشش طلایی رنگ سلیح تن نگاهبانان و نسیمی که از میان پرده‌های پنجره‌ها می‌گذشت و بروی جام‌های شراب موج‌های کوچکی می‌انداخت. ناگهان پادشاه لب به سخنوری گشود: شمارا چه شده‌است؟ چرا اینگونه آشفته اید؟
گیوزنی کیمیاگر که گیسوانی برنگ برف داشت برخواست و لب گشود: همه میدانند و کسی را توان گفتن نیست، آینه‌‌ای که با کمک مخانیان ساختیم و بر آنها افسان نهادیم، درخت نابودیمان را بارور کرده‌ است. چاره ای بیندیشید که وقت تنگ است.
پادشاه در همین لحظه چشمانش گرد شد، گویی به یکباره فهمید زمانی که اسب هفت سرش از او گریخته بود و به سوی صحنه‌ی آینه‌ جهیده بود و دیگر بازنگشته بود، چه بر سرش آمده.
پادشاه فریاد برآورد: چاره چیست؟ چاره‌ای بی‌اندیشید.
شاهزاده‌ای برخواست و گفت: سرورم، نیمی از سپاه آراتان را از دست داده‌ایم. اکنون اگر نبردی صورت پذیرد نابودیمان حتمی است. روزی که آینه‌ در جلوی سپاه نمایان گشت و افسان بر آن نهادند، بر سر ورود به آینه‌ نبردی خونین صورت گرفت. هیچکس چنین صحنه‌ای را پیشگویی نکرده بود…
پیرمرد پیشگوی شهر پهلو برخواست و نگذاشت شاهزاده ادامه دهد: ما همگی اعلام کرده بودیم که افسان بروی این آینه نتیجه‌اش جز ناپاکی و نابودی چیزی نیست. خود شما نبودی که در مدح تسخیر سرزمین دیوان به کمک آینه‌ی ساخت مخانیان سخن ها میراندی؟ پیشگویی ما به مثال روز بود. به روشنی از نابودی هردو سپاه سخن راندیم و گفتیم این راه باعث ضعف و نابودی سپاهیان آراتانیان و مخانیان می‌شود. اکنون دیگر برای یافتن خطاکار دیر نیست؟ وقت تنگ است و شنیده ام که پهلوان هیمیاگران چاره ای می‌داند. سخن کوتاه کنید و او را احضار کنید تا دیر نشده.
سکوتی مرگبار تالار را فراگرفت. پادشاه ریش‌های سپید و موج دار خود را در دست نوازش کرد و سپس سر بالا آورد و فریاد سر داد: آن پهلوان را احضار کنید.
لختی بگذشت و دروازه‌ی چوبین بلند تالار باز شد. پهلوانی به بلندای دو گیومرد که تمام بدنش منقوش به افسان بود، خرامان وارد تالار شد و قدم زنان به پیش پادشاه آمد، تعظیم نمود و سربرآورد و لب به سخن گشود: فر پادشاه بیش باد و عمرش دوچندان، دلیل این احضار چیست؟
پادشاه برخواست و سخن راند: سپاس از پهلوان دلیر هیمیاگران که پاسبانی از سرزمین بر دوش توست. اکنون وقت آنست چاره‌ی این آینه‌ را از تو بجوییم که میدانیم چاره در دست توست.
پهلوان هیمیاگران لب به سخن گشود که: شنیده‌ام سنگی آسمانی بروی سیه کوه اوفتاده و کیمیاگران گهره‌‌های بسیار از آن برگرفتند. اسطوره‌ی هیمیاگران از سیرنگ شنیده که یکی از جعبه‌های این گهر‌ها شامل گهر‌هاییست که هرگاه بر جایگهی بنهند، آنجا بی‌مصرف شده و دیگر هیچ کاری از آن جایگه برنمی‌آید. چاره اینست که ابتدا در حوض آینه‌، تکه ای از گهر بی مصرفی نهاده و آن را بر جایگهی بنهیم تا از چشمه‌ی آب گوارا و ناتمام آن استفاده کنیم. چمشه‌ای که ریمیاگران بر حوضچه آینه روان کردند جهت جاری ماندن دروازه‌ی آینه، همواره آب گوارا و بی انتهایی را درون خود نگاهداری میکند. این بهترین چاره برای این نابخردیست.
او در لحظه چهره‌اش براق گشت و سپس تعظیم نمود و به سرعت به سوی دروازه تالار بازگشت و زمانی که داشت از دروازه تالار می‌گذشت آخرین سخنان را این‌گونه راند: در لحظه خبر دادند که دیوان باز هم بازیشان گرفته. این بار مرز را با مجسمه‌هایی سنگی از آنها مشخص میکنم… و از تالار برون رفت.
به دستور پادشاه همان روز، گوهری از جعبه‌ای که پهلوان هیمیاگران توصیه کرده بود آوردند به نزد پادشاه. او وقتی ظاهر ساده‌ی سنگ بی مصرفی را دید، در لحظه دستور داد قاب و زنجیری فولادین برای آن سازند تا چهره‌ی سنگ زیباتر شده و در صورت نیز اهمیتش نمایان گردد. اما همچنان کسی دلیری رساندن آن را به آینه نداشت. گیوزن سپید موی صدا در سر انداخت و بلند گفت: دلیری پا پیش گذارد که هنگامه‌ی جوانمردیست. پهلوانی دلیر و جوان از میان تالار جلو آمد و تعظیم نمود، سپس برخواست و سنگ قاب و زنجیر شده را در دست گرفت و بر آن نظاره کرد، سپس آن را به سینه فشرد و دوان دوان روانه صحنه شد. بی درنگ به سرعت باد دوید و دوید تا به نزدیکی آینه رسید، ایستاد و آب جاری از آینه را نگریست، به آرامی آن را درون حوضچه قاب آینه قرار داد. در لحظه نظاره‌گر آن بود که آینه طلایی گشت و خاصیت آهرمنی آن بی‌مصرف گشت و فر ایزدی به آن سرزمین بازگشت.
بزرگان اما از خطر آن نمی‌توانستند چشم بپوشند. پس در پی چاره جویی شبانه روز به تفکر و شور پرداختند. هفت روز بگذشت و همه از خاطر آن روز مکدر بودند. نیمروزی آتیشن در تالار بزرگ کاخ پادشاهی بزرگان به شور نشسته بودند. تلالو نور خورشید بر دیوارهای تالار و سایه‌ی تندیس‌های کنار پنجره ها بر زمین، نقش و نگاری زیبا بر کف تالار نمود میکرد. شاهزاده‌ی زیرکی به پادشاه گفت: چرا آن را در قبال خوراک و پوشاک به ایلامیان نفروشیم؟ اینگونه با یک تیر دو نشانه را زده‌ایم، هم دارایی‌هایی که برای این نبرد درونی از دست داده‌ایم را طلب می‌کنیم و هم از شر اهریمن این آینه رهایی می‌یابیم. ایلامی ها بی‌شک آن را بر چغازنبیل نهاده و سرزمین خود را سرسبز و بارور خواهند کرد، پس برای این پیشنهاد هیچ شکی نخواهند داشت. به سادگی به آنها می‌گوییم که چشمه‌ی آبی گوارا و بی‌انتها را به آنها میفروشیم و سخنی از آینه آهرمنی نمی‌زنیم، اما گیومردی را همراه آن در مسند نگاهبان روانه می‌کنیم که اگر زمانی هوس کردند آن سنگ را از آینه دور کنند مانع شود و آنها را آگه سازد، این آینه آهرمنیست که اگر آزاد بماند کل جهان را در خود خواهد بلعید. همه بر دانش آن شاهزاده آفرین‌ها گفتند و پادشاه دستور داد بازرگانان را خبر کرده و آنچه او گفت به انجام سپارند.
ایلامیان از این مبادله بسیار خشنود گردیدند و در گنج های خود را گشوده و از خوراک و پوشاک و گهرها به آراتانیان بسیار بخشیدند. سرسبزی و حاصلخیزی ارمغان آنها بود و کیمیاگری را که آراتانیان نگاهبان آن گماشته بودند نیز به نگاهبانی چشمه نهادند.
پادشه پهلوانان اما همچنان دلش با ساخت این آینه صاف نشده بود. دادگهی برپا گردید و بزرگانی که در ساخت آن دخیل بودند فراخوانده شدند. گیومردی که پیشنهاد ساخت آن را به یاری مخانیان داده بود گفت: سپاه دیوان شماره ندارد، به عدد موران این خاک، دیو از زمین میروید.برای برتری نیاز به نبردی پرحیله داریم. به پیشنهاد بزرگان مخانیان دانستیم که اگر علوم خود را در کنار یکدیگر قرار دهیم می‌توانیم با ساخت دروازه‌ای این مشکل را بگشاییم و بدون فوت وقت به هرکجای سرزمین آنها که بخواهیم یورش بریم. این آینه نخستین تلاش ما بود که به ساخت این دروازه آهرمنی انجامید. گرچه چشمه‌ی آب زلال همیشه روان و جاویدان کلید معما بود، اما افسان بر آن آهرمنی گشت. در دل میدانم این راه نیک است ولی برای ساخت آن نیاز به یاری شما داریم. اگر میل به این برتری نبرد دارید بگذارید تا ساخت آن را ادامه دهیم.
سخنان گیومرد آنقدر شیوا بود که لرزه بر تن همگان انداخت، تالار دادگه را سکوتی مرگبار فراگرفت و با سخنان پادشاه این سکوت در هم شکست: آهرمن بعدی که رخ دهد تو را سنگ خواهیم کرد تا مرگت هزاران سال به درازا کشد. برو از بزرگان و پهلوانان و اساطیر شور بگیر تا آنچه به انجام می‌رسد نتیجه‌اش همه را خشنود سازد. دیگر کسی هیچ نگفت و دادگه پایان یافت
ماه‌ها از پس یکدیگر می‌گذشت.
گیومرد سازنده شبی که پاسخ مشکل را یافت تا سحرگاه به آیین پرداخت و سپیده‌دم بر کنار آینه‌‌ی نو حاضر گشت، ولی از فرجامی به مثال تجربه‌ی گذشته بر خود لرزید. آینه را بر ارابه‌ای بست و از شهر بگذشت و بر بالای سیه کوه رساند. اطراف را بررسی کرد و آنجا خود را تنها دید.
آینه‌ی نو را بر سنگی سیه صاف نهاد و افسان را بی درنگ افسون نمود. تغییر رنگ را دید، تلالو آبی رنگ با زمینه ای صدفی دلربا و رعد و برق های خرد و کلان بر آن درگاه پدیدار شد، دل به دریا زد و با دلی پر اندیشه بر آینه قدم نهاد. زمانی که بازگشت ((یک دانه با خود آورده بود، دانه ای مخوف از سرزمین دیوان، همان دانه‌ای که می‌توانست تمدنی را نابود سازد، قدرتمندترین سلاح دیوان)). بر سنگی نشست و در دم رودی از شوق بر صورتش جاری گشت. پیروزمندانه بر خود بالید و آینه را بر ارابه سوار کرد و به سوی کاخ پادشاهی تاخت. اما چگونه جرات داشت مدعی این پیروزی باشد؟ باید چاره‌ای می‌اندیشند.
سه شبانه روز تا شورای پادشاهی مانده بود و گیومرد نمی‌دانست چه کند. در سرسرای خانه خود نشسته بود و به حرکت برگ درختان پر از میوه می‌نگریست، ناگهان جرقه‌ای در میان افکارش، چشمان خیالش را خیره کرد. چاره این بود که دانه را بر ظرفی سفالی نهاده و درش را بسته و افسانی بر آن افسون کرده تا منقوش شود. ظرفی مطابق خیالش تهیه کرد و دانه را درون پارچه ای منقوش نهاد و آن را درون ظرف نهاد و دربش را بست، داستانی از قدرت دانه را افسان کرد و در لحظه افسون گشت و بر ظرف نقش بست. آن را به کنار دریای کنسویا برد و بر شیار تخته سنگی نهاد و آن را مخفی کرد تا اگر روزی به کار آید از آن استفاده کند. سلاحی به این با ارزشی را باید اینگونه مخفی نگاه داشت.
سه روز بگذشت و گیومرد سخت در جدال میان سر و سینه به خود می‌پیچید، در کاخ پادشاهی اما شورایی برپا بود و گیومرد باید خود را به آن میرساند. دستی بر سر و موی خود کشید و جامه نو بر تن کرد و رهسپار تالار شد.
شورا این بار در تالار بزرگ کاخ برقرار بود، رامشگران و جام‌های می بسیار بر این مجلس روا بود و تندیس‌ها و سردیس‌های بسیار بر این تالار نقش می‌بستند. کیمیاگری سالخورده برخواست و با تعظیم رخصت گرفت. پادشاه سری تکان داد و کیمیاگر سپیدموی لب به سخن گشود: پس از آن صحنه‌ی آینه‌ که با خون و آتش و ترس به انجام رسید دیگر مجالی برای ادامه این راه آهرمنی وجود ندارد، از رخ گیومردان سازنده پیداست که بهترین چاره، نساختن این دروازه‌ی آهرمنی است. بهتر است به سرزمین مخانیان گنج های بسیار روانه کرده و بگوییم کین افسان بر این آینه کارگر نیست. دیگر خیال نمیکنم بتوانیم آینه‌ی دیگری را با حیله به دیگران بفروشیم. این مرتبه بلای جانمان می‌شود‌.
پهلوانی جوان برخواست و گفت: این رسم مردمان پهلو نیست که کاری را که گردن نهادند وانهند. تلاش را چند برابر کرده و این مهم را به انجام رسانید که این رسم مردی نباشد.
گیومرد سازنده که تا آن لحظه ساکت بود برخواست و لب گشود: گیومردان و گیوزنان ماه هاست بر این مهم تلاش کرده‌اند و کیمیاگران و سیمیاگران افسان های بسیار بر این سازه امتحان نموده‌اند. اکنون وقت آخرین امتحان است زیرا میدانیم که اینبار روز پیروزیست. اما شرط عقل آنست که این امتحان نهایی را به مخانیان بسپاریم که اگر آهرمنی هم داشته باشد این بار برای ما نباشد.
پس از سکوتی طولانی در تالار، پادشاه که از صحنه‌ی آینه آتش ها در دل داشت این چاره جویی را زیباتر دید و دستور داد چنین کنند.
سپیده دم آینه‌ی نو را با همان گیومرد سازنده، سوار بر پرندگان بسوی سرزمین مخانیان فرستادند تا امتحان نهایی را به آنها محول کنند.
مخانیان به محض رسیدن مشورت با بزرگان را مهم دانستند، پس از نیمروز مقرر گردید تا هفت جاسوس بر دروازه نهاده و پس از بازگشت آنها و آوردن دانسته‌ها، آینه را مخفی کرده و بر نبردی که در پیش رو داشتند چاره جویی کنند.
هفت جاسوس مخان بر این مهم گماشته شد و صحنه‌ای آماده گشت تا یک سپاه زرین نیز برای پشتیبانی نزدیک آینه‌ی نو گمارند.
جاسوسان به سلامت بازگشتند و دو مرتبه‌ی دیگر نیز به مکان های مختلف از سرزمین دیوان جاسوس فرستادند تا نقاط مختلف را بررسی کرده و آورده‌هایشان تکمیل شود.
پس به دستور پادشاه مخانیان بزرگترین سپاه زرین را فراخواندند تا بر نبردی که سالها برای آن تلاش نمودند وارد شوند…

page revision: 7, last edited: 26 Jun 2023 11:15
Unless otherwise stated, the content of this page is licensed under Creative Commons Attribution-ShareAlike 3.0 License
Click here to edit contents of this page.
Click here to toggle editing of individual sections of the page (if possible). Watch headings for an "edit" link when available.
Append content without editing the whole page source.
Check out how this page has evolved in the past.
If you want to discuss contents of this page - this is the easiest way to do it.
View and manage file attachments for this page.
A few useful tools to manage this Site.
Change the name (also URL address, possibly the category) of the page.
View wiki source for this page without editing.
View/set parent page (used for creating breadcrumbs and structured layout).
Notify administrators if there is objectionable content in this page.
Something does not work as expected? Find out what you can do.
General Wikidot.com documentation and help section.
Wikidot.com Terms of Service - what you can, what you should not etc.
Wikidot.com Privacy Policy.

AltStyle によって変換されたページ (->オリジナル) /